پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
خدا چراغی به او داد
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 2483
نویسنده : TAKPAR

روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد
سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است .
و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .

دراین میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آن نوری که با خود دارد بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .
هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .

 عرفان نظر آهاری


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: خدا چراغی به او داد ,



تو همیشه همانی...
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 1659
نویسنده : TAKPAR

نشسته اند ملخ های شك به برگ یقینم

ببین چه زرد مرا می جوند – سبزترینم

 

ببین چگونه مرا ابر كرد -  خاطره هایی

 كه در یكایك شان می شد آفتاب ببینم

 

شكستنی شده ام اعتراف می كنم  اما

زجنس شیشه ی عمر توام مزن به زمینم

 

 برای پرزدن از تو خوشا مرام عقابان

كبوترانه چرا باید از تو دانه بچینم؟

 

نمی رسند به هم دست اشتیاق تو و من

كه تو همیشه همانی       كه من همیشه همینم

 

محمدعلی بهمنی


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: تو همیشه همانی , , , ,



تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 2516
نویسنده : TAKPAR

گرگ هاری شده ام

هرزه پوی و دله دو .

شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

می دوم ، برده ز هر باد گرو

چشمهایم چو دو کانون شرار

صف تاریکی شب را شکند

همه بی رحمی و فرمان فرار…

 

گرگ هاری شده ام! خون مرا ، ظلمت زهر

کرده چون شعله ی چشم تو سیاه

تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

آه... ، می ترسم ، آه...

 

آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق

که تو خود را نگری

مانده نومید ز هر گونه دفاع

زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی

پوپکم ! آهوکم!

چه نشستی غافل؟

کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی!

 

پس ازین دره ی ژرف

جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه

پشت آن قله ی پوشیده ز برف

نیست چیزی ، خبری

ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود

جز فریب دگری.

 

من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک

بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

                  

منشین با من! ، با من منشین!

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟؟؟

 

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟

یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست؟

 

دردم این نیست ولی

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

 

پوپکم ! آهوکم!

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 

مگرم سوی تو راهی باشد

چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کار آیم من

بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت

                  

منشین اما با من ، منشین!

تکیه بر من مکن! ، ای پرده ی طناز حریر!

که شراری شده ام

               

پوپکم ! آهوکم!

گرگ هاری شده ام !

 اخوان ثالث


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم ,



عادت
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 2578
نویسنده : TAKPAR
خستگی ها را باید از بین برد! باید روحم را عادت دهم که دیگر به هیچ چیز عادت نکند ؛ نه به نگاهی، نه به لبخندی ، و نه حتی به حضور گرم رهگذری...

هراس من از آن روز است که تقویم را باز کنم و در نگاهی به روزهای گذشته آن ، ببینم که تمام قداست آن لحظه ها ، در آتش "عادت ها" سوخت و خاکستر ش...

هیچ دلم نمی خواهد خودم را خاکسترنشین ثانیه های سوخته ببینم.

 باید از عشق گذشت ، گرچه می دانم که اسارت عشق شیرین است و کشته راه عشق شدن شیرین تر...

 اگر تمام لحظه های ناب نیامده را هم بر من ببخشایی ، دیگر قلب من آن قلب سرشار دیروزی نمیشود ...


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: عادت ,



ذهن ما
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 2552
نویسنده : TAKPAR

ذهن ما باغچه است

گل در آن باید كاشت

و نكاری  گل من

علف هرز در آن می روید

زحمت كاشتن یك گل سرخ...

كمتر از  زحمت برداشتن  هرزگی آن علف است.

 مجتبی کاشانی


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ذهن ما ,



بازدید : 2489
نویسنده : TAKPAR

شما هم بخوانید. چند بار بخوانید تا ضرب آهنگ درونی این غزل و حال

مولانا

را حس کنید و از عمق وجودتان بفهمید آنچه را مولانا گفته است.


نه سلامم  نه علیکم

نه سپیدم   نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی...

نه سمائم  نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم...

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم...

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را...

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی  بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی...


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی ,



صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد