پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
برگ چهارم
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2368
نویسنده : TAKPAR

سرمای زیاد هوا باعث شد تا از کنار پنجره دور شوم وآن را ببندم،همه راست می گفتند که هوا در سیبری خیلی سرد است اما کو گوش شنوا؟!

صدای تلفن و کد ایران شادی را در دلم زنده کرد و گوشی را برداشتم که اریکا گفت:

-       سلام گیوا جان خوش می گذره؟

-       سلام اریکا،خیلی؛اما نمی شه زیاد بیرون رفت هوا خیلی سرده.

-       این پیشنهاد تو بود و آرش کاملا بی تقصیره.

-       خب آره به همین دلیل هم من نمی تونم اعتراضی کنم.

-       حالا کجاست؟

-       رفت به شرکت داییش یه سری بزنه.

-       شما کی میان ایران؟

-       معلوم نیست،ممکنه همیشه توی سیبری بمونیم.

-       آخه می دونی،حورا و علی جمعه شب یه جشن مختصر دارن و اون دلش می خواست تو هم توی جشنش باشی.

-       باشه،آرش که اومد باهاش صحبت می کنم.

با اریکا خداحافظی می کنم و دوباره به سمت پنجره رفتم؛هوا کم کم تاریک می شد و دانه های سفید برف زمین را یکپارچه سفید پوش می کرد و این برای من در روزهای اول پاییز جالب و خاطر انگیز بود.

 6  ماهی می شد که من و آرش ازدواج کرده بودیم و برای ماه عسل  به کشورهای مختلف سفر کرده بودیم و هر جا که می رفتیم آرش به اقوامش سر می زد و گاهی مرا هم می برد اما حالا 3 ماهی بود که به پیشنهاد من در سیبری بودیم و من حوصله ام از بیکاری و حرف زدن با کسانی که معنی حرفهایم را نمی فهمیدند کاملا سر رفته بود که دیدم جولی چند ضربه به در زد و من بلافاصله گفتم:

-       بیا داخل جولی.

-       روز بخیر خانم،دختر عمه ی آقا تشریف آوردن.

-       دختر عمه؟! من ایشون رو دیدم؟

-       نه اما ایشون امروز از فنلاند برای دیدن شما اومدن.

-       خب بگو بیان داخل.

جولی تعزیمی کرد و بعد از چند ثانیه دختری قد بلند با موهای بلوند کوتاه و چهره ای برنزه و با نمک و آرایش گرمی که مخصوص همان فصل بود وارد شد و گرم مرا در آغوش گرفت و گفت:

-       می دونم که منو نمی شناسی،من جنت دخترعمه ی آرشم،بهتون خوش می گذره.

-       آه... بله،خوشحالم که شما فارسی بلدید.

-       منم همین طور،چرا خونه ما نیومدید؟

-       نمی دونم،آرش از شما حرفی نزده.

-       اوه؟!

در همین موقع آرش وارد شد و با دیدن جنت اخمهایش در هم رفت و گفت:

-       تو برای چی اینجا اومدی؟

جنت که از برخورد او دلخور شده بود گفت:

-       اون ماجرا کار من نبود.

آرش عصبانی گفت:

-       بهتره خودتو به موش مردگی نزنی.

من که انتظار بی احترامی آرش را نداشتم گفتم:

-       آرش جان ایشون مهمون هستن.

آرش با عصبانیت گفت:

-       ایشون خیلی غلط کردن،تو بهتره دخالت نکنی.

من هم که واقعا از برخورد آرش شرمنده بودم به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم که بعد از چند دقیقه آرش وارد اتاق شد و کنارم دراز کشید اما من واکنشی نشان ندادم او چند بار به صورتم نگاه کرد اما من چشمانم را بستم و توجه ای نکردم که او هم خم شد و لبانم را بوسید،رویم را به آن سمت برگرداندم با اینکه دوست داشتم در آغوشش بگیرم اما او خودش مرا در بغلش گرفت که با حرص گفتم:

-       لطفا به من دست نزن.

لبخند زد و گفت:

-       منظورت اینه که برم بیمرم.

خودم را کنترل کردم و گفتم:

-       تو جلوی جنت به من بی احترامی کردی و با اونم خیلی بد حرف زدی.

آرش در جایش نشست و با کلافگی دستی به موهای لختش کشید و گفت:

-       اون با من بد کاری کرده تو که خبر نداری.

-       خب بگو چی؟

-    ببین وقتی من پیش ایلگار اینا بودم اون از علاقه ی ایلگار به من خبر داشت و می دونست پدرم اونو برای من در نظر  گرفت و به ایلگار هم گفته بود که منم دوستش دارم اما غرورم اجازه نمی ده ابرازش کنم.

-       این مسئله دروغ بود؟

-       معلومه که دروغ بود من هیچ علاقه ای به اون ندشتم.

-       حالا که چیزی نشده اون شاید قصد خوبی داشت.

-       چه طور ممکنه! اونم جنت!تو هنوز نمی شناسیش...

-       حالا بیرونش کردی؟

-       نه خودش رفت اما عموم ما رو دعوت کرده لس آنجلس.

-       می ریم؟

-       نریم دلخور می شه.

-       پس من به عروسی حورا نمی رسم...

آرش بی توجه به صحبت من کنارم دراز کشید و مرا غرق بوسه کرد.........؟!

صبح فردا که بیدار شدم آرش نبود،یعنی دوباره مرا تنها رها کرده بود؟با خستگی ای که ناشی از تغییر آب و هوا بود از تخت پایین می آیم که جولی چند ضربه به در می زند،از دست این خدمتکار کلافه شده بودم آزادیم را می گرفت و نمی گذاشت در خانه خودم احساس راحتی کنم،جولی چند ضربه ی دیگر به در زد و من گفتم که به داخل بیاید و او بعد از گذاشتن صبحانه ام بر روی تخت گفت:«خانم این یادداشت مال شماست آقا گذاشتن»تشکری کردم و او بعد از یک تعظیم از اتاق خارج شد و منم یادداشت آرش را باز کردم که نوشته بود:«خانوم خانوما صبحانتون رو که خوردید و دوش گرفتید خودتون رو آماده کنید که دوتایی بریم خرید،زود بر می گردم  دوستت دارم».

با خوشحالی دوباره از روی نامه خواندم،آخر باور نمی شد آرش قصد داشت با من به خرید برود در این دو ماهی که به ماه عسل آمده بودیم خودش تنهایی بیرون می رفت و برایم خرید می کرد و اگر من اعتراضی می کردم عصبانی می شد و حرف را به جایی دیگر می کشاند و حتی یک بار که از خانه بیرون رفتم شبش مریض شد و مرا قسم داد که دیگر این کار را نکنم چون می ترسید کسی مرا ببیند یا با خودش ببرد و من که اصلا سر در نمی آوردم به خاطر علاقه ی زیادی که به او داشتم پذیرفتم  و به این وسیله زندانی زندان او شدم.

به حمام رفتم و حسابی دوش گرفتم و وقتی از آن خارج شدم جولی گفت از ایران زنگ داشتم وقتی به شماره نگاه کردم با دیدن شماره حورا دلم گرفت و دوباره خودم شماره اش را گرفتم که مادرش گفت با علی به گردش رفتند در دلم به حال حورا غبطه خوردم که به راحتی با علی به گردش رفته بود اما خودم را دلداری دادم و با سرعت به سمت کمد لباس هایم رفتم اکثر آنها را خود آرش خریده بود و می دانستم از طرح و نقش آنها ایرادی نخواهد گرفت اما در انتخابشان دودل بودم که جولی وارد اتاق شد و برای میوه آورد که از او پرسیدم به نظرش کدام لباس بهتر است که همین طور که از اتاق خارج می شد گفت: «از آقا بپرسید خانم،ممکنه ناراحت بشن»،من که از حرف او دلخور شده بودم در گوشه تخت نشستم  که دیدم آرش با هیجان داخل اتاق شد و با دیدن حال گرفته من پرسید:

-       چی شده گیوای من؟

خودم را سرحال نشان دادم و گفتم:

-       هیچی،می گم من چی بپوشم؟

خنده  ای از سر کیف کرد و گفت:

-       تو که هرچی بپوشی خوشگلی اما بهتره زیاد رسمی تو خیابون نریم،یه جین و یه تی شرت بپوش دیگه.

وقتی آرش از اتاق بیرون رفت به سمت پنجره رفتم و آن را گشودم نمی دانم چرا یا نمی خواستم قبول کنم که چرا! اما هرچه بود در این هوای سرد بدنم از گرما می سوخت و دوست داشتم الان در اتاق خودم  بودم اما این آرزو برآورده نشد و بعد از چند دقیقه من و آرش سوار بر ماشین آخرین سیستم او در خیابان های سیبری به خرید می پرداختیم،خیلی کم از ماشین پیاده می شدیم و من کم کم داشتم باور می کردم که باید آرزوی قدم زدن در خیابان به همراه آرش را به گور ببرم.

روز موعود فرا رسید و من آراسته با پیراهن ساتن قرمزی که آرش برایم از هلند آورده بود و شینیون و آرایشی هم رنگ لباسم به منزل عموی آرش که پدر ایلگار می شد رسیدیم اما برعکس انتظار من کسی به استقبالمان نیامد و فقط خدمتکار ما را به داخل خواند.

خانه آن ها خیلی زیبا و بزرگ بود در وسطش یک حوض بزرگ بود و دور حال درخت کاج کاشته شد بود و تمام سقف را خزه های جنگلی گرفته بود نور کم حال با موج نوری که از انعکاس آب بر خانه ساکن شده بود آن را فوق العاده جلوه داده بود و می شد گفت خارق العاده است.

با آمدن ایلگار و مادرش من از دیدن خانه دست کشیدم و با آن دو سلام و احوالپرسی کردم اما زیاد مرا تحویل نگرفتند مادر ایلگار پیراهن مشکی توری بلندی به تن داشت و دست و گردنش پر از طلا و جواهرات گران قیمت بود اما ایلگار یک لباس نخی طوسی به تن داشت و چشمانش قرمز و متورم بود آرش به گرمی او را در آغوش گرفت و این بدجوری حس حسادت مرا برانگیخت چون روز عروسی آرش با مهکامه دست نداد و آن را دختری جلف خواند،چه طور ایلگار را درآغوش گرفته بود؟! ایلگار که میلی برای خارج شدن از آغوش آرش نداشت با بی میلی از او جدا شد و او را همراه خودش به طبقه بالا برد و مادر ایلگار که تعجب را از عمق نگاهم دیده بود گفت:

-       تعجب نکن اونها خیلی با هم صمیمین،هرچی باشه دختر عمو و پسر عمو هستن.

-       حق با شماست خانم.

-       من جنیفر هستم،زن عموی آرش البته عمه ی جنت هم می شم اونو می شناسی؟

-       بله دیروز به منزل ما اومده بود.

-       آرش باهاش بد حرف زد؟

-       یه کمی... .

-       آرش با اون رابطه داشته،مثل ایلگار و خیلی هم دوست داشت ایلگار نفهمه اما جنت خیلی دهن لقه.

لبخندی زدم اما خون خونم را می خورد چه طور آرش این همه به من دروغ گفته بود؟چرا این همه مدت بالا با ایلگار بود؟

جنیفر که دید من ساکتم گفت:

-       اینجا خارجه و آدم ها با هم زیادی نزدیکن باید اینو درک کنی.

-       بله،حق با شماست.

-       البته ایلگار من زیادی حساسه و ازدواج آرش و تو ضربه ی بدی براش بوده.

-       می دونید... من هنوز هم نفهمیدم چرا آرش با ایلگار خانم شما ازدواج نکرده؟

-    خب باید تا الان فهمیده باشی که آرش دوست داره عشقشو توی حصاره خودش زندانی کنه و ایلگار من دختری رها و آزاده و تحمل این زندان رو نداشت،شب تولد آرش هم اون به خاطر ایلگار بود که زیر بار این نامزدی نرفت و توی روی پدرش ایستاد.

قدرت حرف زدن نداشتم کمرم زیر بار این مصیبت خم می شد و نمی توانستم اعتراضی کنم،در همین موقع صدای ترمز ماشینی آمد و جنیفرگفت که عمو دارد می آید و از خدمتکار خواست که ایلگار را صدا بزند وقتی عمو وارد شد برعکس ایلگار و مادرش مرا درآغوش کشید و بوسید و بعد با دیدن ایلگار و آرش که از طبقه ی بالا می آمدند رگ گردنش متورم شد و من خیسی عرق را از فاصله ی نسبتا دوری روی پیشانیش می دیدم،او بی توجه به ایلگار؛آرش را در آغوش فشرد و به او تبریک گفت و بعد با خنده ای افزود:«چه زن خوشگلی داری عمو جان.»با زدن این حرف ایلگار با غم به آرش چشم دوخت که آرش به او لبخندی زد و مادر آرش با تمسخر به من چشم دوخت از خدمتکار سراغ دستشویی را گرفتم و به سمت آن رفتم و آبی به سر و صورتم زدم  و به حال بر می گشتم که صدای عمو مرا در جایم نگه داشت که می گفت:

-    دیگه دلم نمی خواد بین تو و ایلگار چیزی باشه،فهمیدی آرش؟تو ازدواج کردی و زنت یه دختر ایرانی با کمالاته،قدرش رو بدون و دیگه پاتو توی خونه من برای دیدن ایلگار نذار.

ایلگار با گلایه گفت:

-       پدر؟!

عمو با قاطعیت گفت:

-       همین که گفتم،اگه تو آرش رو می خواستی باید باهاش ازدواج می کردی.

ایلگار کمی ساکت شد و بعد گفت:

-       خب حالا ازدواج می کنم.

عمو که صدایش از خشم می لرزید گفت:

-       تو غلط می کنی،مگر از روی جنازه ی من رد بشی.

من که دیدم غیبتم طولانی شده وارد حال شدم که خدمتکار هم پشت سرم آمد و ما را برای شام صدا زد و ما به سمت میز می رفتیم.

آن شب تا آخر شب آرش و ایلگار از هم فاصله گرفتن و من در دل عمو را تحسین کردم و بعد چشمم به میز شطرنج خورد و پیشنهادش را به عمو دادم که از پیشنهادم استقبال کرد و دوتایی کلی شطرنج بازی کردیم که گاهی بردم و گاهی هم باختم و بعد آرش مرا صدا زد و گفت بهتر است برویم و من حاضر شدم.

موقع رفتن ایلگار بی توجه به حضور من و پدرش آرش را در آغوش گرفت و زیر گریه زد و مادرش هم سعی می کرد او را آرام کند که عمو سرش را نزدیک من برد و گفت:

-       نگران نباش ایلگار نمی تونه زندگی تو رو از هم بپاشه.

لبخندی به او می زنم و دست هم را به گرمی فشردیم و بعد با آرش سوار ماشین شدیم و به خانه می رویم که آرش به یک اتاق دیگر می رود و من و اشکهایم را تنها می گذارد.

                                             ***

سه روز متوالی گذشت و من خبری از آرش نداشتم،از صبح آن روز کزایی از خانه بیرون رفته بود و بازنگشته بود.مثل همیشه کنار پنجره نشسته بودم که جولی با قهوه ی هر روزی و گوشی تلفن وارد حال شد و گفت:

-       آرینا خانم،خواهر آقا پشت خط هستن.

من که انتظار نداشتم او پیشقدم این آشنایی باشد گوشی را گرفتم و با ترس گفتم:

-       الو... .

خواهرش که برعکس تصور من با 10 سال زندگی در خارج به خوبی فارسی حرف می زد گفت:

-       سلام گیوا جان،از شنیدن صدات خیلی خوشحالم چرا لاس و گاس نیومدید؟

-       باید از آرش بپرسی من که از بس به این کشور و اون کشور رفتیم پاک گیج شدم.

-       حق با تویه اما من منتظر شما هستم و باید حتما بیاین اونم تا فردا.

-       اما بهتر می بینم شب که آرش اومد باهاش تماس بگیری.

-       واه؟! یعنی تو حریف آرش نمی شی؟

-       نمی دونم باید چی بگم.

-       خب باشه خودم پیداش می کنم گیوا جان،فعلا خدانگهدار.

ارتباط که قطع شد با کلافگی به سقف چشم دوختم،هرگز تا این حد احساس تنهایی و بی کسی نمی کردم با وجود اینکه در خانیمان هیچ صمیمیتی نبود اما من برای خودم به تنهایی خوشبخت بودم اما حالا نمی دانستم چه کنم؟اگر حرف های مادر ایلگار درست باشد من باید چه می کردم؟در این صورت من بازیچه ی دست آرش شده بودم و هیچ راهی هم نداشتم اگر به دایی می گفتم شاید وضع از این بدتر می شد و اگر نمی گفتم...ای کاش آرش را بیش تر می شناختم من اگر شکست هم می خوردم از انتخابی بود که خودم کرده بودم و گرنه من موقعیت های بهتری از آرش داشتم،آیا من گول ظاهرش را خوردم؟!

آن شب هم آرش به خانه نیامد و فقط صبح زود آمد و گفت به دیدن خواهرش می رویم با اینکه کلی حرف آماده کرده بودم تا به او بگویم اما بی صدا حاضر شدم و به سمت لاس وگاس حرکت کردیم.

غروب نشده  بود که به آنجا رسیدیم و من متوجه شدم که در اینجا مردم بیش تر از سایر شهرها آزاد هستند و مخصوصا بی بند و بار و من شنیده بودم که آرش از اقامت خواهرش در لاس وگاس راضی نیست،اما از حق نگذریم واقعا شهر فوق العاده ای بود،مخصوصا آپارتمانی که آرینا در آن ساکن بود.

وارد خانه که شدم دختری را دیدم که بسیار شبیه به آرش بود تنها تفاوت آن ها چشمان آبی آرینا بود که بی شباهت به چشمان مادر آرش نبود و می شد گفت دختری زیباست،با دیدن من برعکس سردی که در خانواده ی سلطانی بود مرا در آغوش کشید و من فهمیدم که او خلق و خویش به عمو جان رفته و منم با او بسیار گرم گرفتم اما آرش به سردی سلام کرد و گفت:

-       لنده هور کجاست؟

من که این کلمه به مزاجم خوش نیامده بودم اخمی کردم اما آرینا با خونسردی گفت:

-       هنوز نیومده،خیلی عجله داری؟

آرش بی توجه به سوال با معنی آرینا روی کاناپه ولو شد وآرینا دست مرا کشید و به اتاق خوابش برد و گفت:

-       واقعا از دیدنت خوشحالم،فکر نمی کردم آرش هم خوش سلیقه باشه.

-       اما آرش خوش سلیقگیشو توی انتخاب ایلگار به نمایش گذاشت.

-       ایلگار؟! تو اونو دیدی؟

-       هم موقع تصادف آرش و هم هفته ی گذشته که منزلشون بودیم.

-       اونجا برای چی؟! چرا گذاشتی آرش تو رو به اونجا ببره؟

طاقت نیاوردم و اشکم سرازیر شد که آرینا سرم را در آغوش گرفت و گفت:

-       چی شد گیوا جان،دلتنگی می کنی؟

-       کاشکی فقط همین بود؟

-       نکنه آرش و ایلگار.؟!

-       متاسفانه آقا آرش فیلشون یاد هندوستان کرده و اون شب مهمونی بهانه بودم تا 1 ساعتی با ایلگار خانم تنها باشه.

-       برای چی ساکت موندی؟

-       حالا ساکت موندم از اون روز تا به حال خونه نیومده و با من حرف نزده اگه می زدم... .

آرینا که ناراحت شده بود به لب پنجره رفت و بعد از چند ثانیه گفت:

-       اِ... بهرام اومد،بیا بریم پایین اشکاتم پاک کن.

آرینا به سمت در خروجی دوید اما من در جایم میخکوب شده بودم یاد دکتر کوشا افتاده بودم و احساس ضعف می کردم که دیدم صدای آشنایی با آرش سلام و احوالپرسی می کند اما به خودم نهیب زدم«چطور ممکنه بین این همه آدم نامزد آرینا همان دکتر کوشایی باشد که من می شناسم!»با این تصور در آینه به خیالاتم لبخند می زنم و از در خارج می شوم اما با دیدن او در جایم خشک می شوم،عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود و تمام بدنم در آتشی داغ می سوخت اگر آرش صدایم نزده بود حتما آرینا همه چیز را می فهمید که دیدم دکتر کوشا که همان بهرام بود به گرمی با من دست داد که این هیچ به مزاج آرش خوش نیامد اما به روی خود نیاورد،بهرام ابتدا از حال و روز آرش و بعد سراغی از دایی کاوه گرفت اما من حس می کردم که حال و روزی بهتر از من ندارد!!!

موقع رفتن آرینا به من گفت که با من تماس می گیرد،آرش هم موقع رفتن فقط به بهرام فحش می داد و من که دیگر داشتم از دست او کلافه می شدم آن شب را در هتل به زحمت با او گذراندم.

صبح فردا به سیبری برگشتیم و من که خسته بودم در اتاق مأوا می گیرم که جولی وارد اتاق شد و گفت:

-       خانم،آقا  با شما کار داره.

از تخت پایین می آیم و با دیدن ایلگار بر جایم خشک می شوم که می بینم آرش دست او را در دست گرفته و ایلگار نگاهی از سر عجز به آرش می اندازد و او رو به من گفت:

-       گیوا، امروز ایلگار اومده با تو کار خصوصی داره و به من گفته نباشم،مراقبش باش من رفتم.

ایلگار به رفتن آرش چشم دوخت و بعد که از رفتنش مطمئن شد با بی حالی روی مبل نشست و گفت:

-       انتظار دیدن من رو نداشتی مگه نه؟

با خونسردی روی مبل می نشینم و دستی روی موهای آشفته ام می کشم و گفتم:

-       کارت با من چیه؟

او که کاملا مشخص بود حال و روز خوبی ندارد مثل معتاد هایی که خیلی وقت است مواد در دست رسشان نباشد بدن خود را فشرد و بعد با کلافگی گفت:

-       ببین گیوا من نمی دونم چی شد که با آرش ازدواج کردی اما قبل از اینکه آرش با تو ازدواج ک... .

حرف اش را بریدم و گفتم:

-       می دونم رابطه ی نزدیکی داشتید.

زهر خنده ای کرد و گفت:

-       بهت نمی یاد انقدر احمق باشی که اسم رابطه ی جنسی رو بزاری رابطه ی نزدیک؟

خود را به بی تفاوتی زدم و گفتم:

-       گذشته ی آرش برام اهمیتی نداره.

ایلگار که به نظر خیلی خسته و کلافه می رسید گفت:

-    تو رو خدا گیوا به حرفام گوش بده،پدرم نمی زاره آرش رو ببینم،من دارم از دوریش می میرم به خدا اصلا حالم خوب نیست تا قبل از ازدواج شما من حداقل هفته ای 4 بار آرش رو می دیدم اما حالا 10 روزه که ندیدمش.

با اینکه حال و روزم بهتری از او نداشتم اما خودم را کنترل کردم وگفتم:

-       تو که انقدر بهش علاقه داشتی چرا باهاش ازدواج نکردی؟

ایلگار از جایش بلند شد و به زیر پایم زانو زد و گفت:

-    خواهش می کنم گیوا،من بدون آرش می میرم توی این مدت از بس آرامبخش خوردم تمام استخون هام درد می کنه تو رو خدا اونو به من برگردون.

صدای گریه اش فضای بزرگ حال را در هم می شکست و من که در آن لحظه نمی دانستم چه بگویم؟!خوب می دانستم که چه دیر و چه زود آرش پیش ایلگار بر می گشت اما حالا به او چه می گفتم؟ ازجایم بلند شدم و به اتاق خودمان رفتم و از جولی خواستم به ایلگار بگوید از اینجا برود و خودم در را پشت سرم قفل کردم و به عجز و لابه ی ایلگار گوش ندادم و ترجیح دادم در سکوت خودم گریه کنم.

نمی دانم ساعت چند بود که بیدار شدم اما دیگر از صدای گریه ایلگار خبری نبود و من به زحمت از تخت پایین آمدم و صدای پای آرش را می شنیدم که بالا می آمد،خودم را آماده کردم و وقتی وارد اتاق شد با حرص گفتم:

-    تو هم از اینکه یک هفته ای می شه که پیش ایلگار خانم نخوابیدی ناراحتی؟تو که می گفتی علاقه ای به اون نداشتی؟تو یه دروغگویی!

سرش را بین دو دست گرفت و موهای سیاهش حلقه حلقه روی پیشانیش آویزان شدند حالتی که زیبایی چهره اش را دو برابر می کرد و من که در این مدت کوتاه وابسته ی او شده بودم اصلا طاقت ناراحتی و دوریش را نداشتم منتظر  بودم که انکار کند حتی اگر حرفم حقیقت داشت اما خودش اینگونه شروع کرد و گفت:

-    روزی که عمو منو صدا زد و گفت که از رابطه های پنهونی یم با ایلگار دلخوره و دوست داره ما ازدواج کنیم از آسمون پرت شدم،شنیدن اینکه دختری به آزادی اون زنم بشه بر خودم لرزیدم و تصمیم گرفتم دیگه اونو نبینم اما نشد و من که بین فشار پدرم و عمو بودم با ایلگار صحبت کردم و از اون خواستم که برای ازدواج با من باید دارای محدودیت هایی باشه که من براش می زارم،با من باشه،تنها بیرون نره و هزار و یک دلیل دیگه،اما اون با صراحت جواب خواستگاری منو رد کرد و گفت من باید برای این ازدواج مثل اون بشم.

آرش لحظه ای سکوت کرد و بعد در حالی که از پنجره به قله ی پر برف کوه می نگریست ادامه داد:

-    روز تولدم از پیشنهاد پدر هم غافلگیر و هم دلخور شدم چون بین من و ایلگار دیگه چیزی نبود و از خونه زدم بیرون اما با دیدن تو فهمیدم راحت می تونم خواسته هامو به تو القا کنم و به همین دلیل بود که بهت علاقه مند شدم اما نمی دونم چرا هنوز ... .

در اینجا ساکت شد و چند قطره اشک از روی گونه هایش به پایین چکید طوری که اشک منم در آمد و گفتم:

-       چرا نمی گی هنوز چی؟

با بغض گفت:

-    به خدا دست خودم نیست گیوا،هنوز هم ایلگار رو دوست دارم،در صورتی که قبلا فکر می کردم هیچ علاقه ای بین منو اون نیست.

در حالی که سعی می کردم لرزش صدایم جلوگیری کنم گفتم:

-       حالا من باید چیکار کنم؟

او هم که حال و روزی بهتر از من نداشت گفت:

-       نمی دونم گیوا جان،تو دختر زیبایی هستی من خواستگارهای بهتر از منم داشتی اما من بدبختت کردم.

وقتی دید ساکت هستم و جواب خودم را نگرفته ام با مِن مِن گفت:

-       تو می تونی...ایلگار ... رو تحمل کنی...؟

سرم گیج می رفت و حال روزم خراب بود و فقط به یاد دارم که با صدای مهیبی نقش بر زمین شدم ... .

چشم که باز کردم در خانه ی خودمان بودم و جولی مثل همیشه با آن لباس صورتی و سفیدش بالای سرم ایستاده بود و سِرُمم را چک می کرد و من با چشم به دنبال آرش می گشتم اما نبود،پس دوباره پیش ایلگار رفته بود!

می خواستم از جایم بلند شوم که جولی با صدای نسبتا بلندی فریاد زد:

-       نه خانم جون بلند نشید،شما باردارید باید استراحت کنید.

در جایم نیم خیز شدم،چطور ممکن بود؟نه خدای من در این بلا تکلیفی با این بچه ی کوچک چه کنم؟

جولی را صدا زدم و گفتم که آرش کجاست که صدایش در گوشم زنگ زد که گفت:«ایلگار خانم اومدن دنبالشون،رفتن بیرون»........؟!

                                                                 ادامه دارد...

 


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ چهارم ,



برگ آخر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2341
نویسنده : TAKPAR

 

سرم را که از روی دفتر بلند کردم و حسرت را دیدم که با تعجب به من چشم دوخته است،لبخندی به رویش زدم و گفتم:

-       چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟

-       هنوز هم نفهمیدم چی توی اون دفتر نوشتید مامان جون که وقتی توی بحرش می رید دیگه بیرون نمی یاید.

-       خیلی صدام زدی؟

-       تمام قسمت ها دارن شما رو پیج می کنن،معلوم هست حواستون کجاست؟

-       ای وای اون خانم که اومده بود؟

-       نگران نباشید،پرستار گفت تا یک ساعت دیگه وقت زایمانش می شه.

-       آرمان کجاست؟

-       رفت سوغاتی های خاله مهکامه  اینا رو بده.

-       پس سوغاتی من چی؟یعنی من از ماه عسل دخترم سوغاتی ندارم؟

-       سوغاتی شما رو امشب خونه می دم،البته اگه یه شام خوشمزه بهم بدی.

-       فکر نمی کنی یکم برای این کار پیر شدم؟

حسرت چینی بر پیشانی بلندش که شباهت عجیبی به آرش داشت انداخت و گفت:

-    شما بهترین دکتر زنان زایمان این بیمارستان هستید،ایران به وجود شما افتخار می کنه،پیر به آدم هایی می گن که به وجودشون احتیاجی نیست،اما خیلی از آدم ها هنوز به شما احتیاج دارن.

تا بیایم جوابی به او بدهم صدای پیج که«دکتر گیوا شارمی»را صدا می زد،می پیچد و من دفترم را در کمدم پنهان می کنم و به اتاق عمل رفتم تا به کودکی دیگر آمدنش به دنیای هولناکمان  خوش آمد بگویم.

از اتاق عمل که خارج می شدم جای جای آن را با دقت زیادی نگاه کردم تا به خاطر بسپارم و بعد  به اتاقم رفتم و شروع به نوشتن استفعا ام کردم که مدتی بود که در فکرش بودم،ناگهان صدای آشنایی در گوشم طنین انداخت که گفت:

-       بلاخره داری می نویسی؟

-       آه،سلام دکتر کوشا... شما که اطلاع داشتید؟

-       اما موافق نبودم،من به عنوان رئیس این بیمارستان بهت می گم که اشتباه می کنی ما هنوز به وجود تو احتیاج داریم.

-       فکر می کنم شما کمی برای نصیحت کردن من پیر شدید.

-       پیش دستی می کنی تا تقاضای همیشگیمو مطرح نکنم؟

-       خواهش می کنم دیگه در این زمینه چیزی نگو.

-    چرا نگم تو الان 27 ساله که از آرش جدا شدی،حسرت و هم که بزرگ کردی و شوهر دادی با تمام مشکلاتی که داشتی درس خوندی و دکتر شدی تا محتاج کسی نباشی و نیستی،اما من چی؟

-    ببین بهرام،من به آرینا علاقه ی خاصی داشتم بعد از اون تصادف وحشتناکی که کرد و از دنیا رفت نمی تونم قبول کنم جاشو بگیرم.

-       تو خودتم می دونی که آرینا هرگز زن من نبوده،من به اصرار مادرم با اون نامزد کردم که بعدشم که اون حادثه... .

-       در هر حال من استعفا دادم و دارم می رم سیبری و معلوم نیست کی بر می گردم و شایدم دیگه نیام.

-       همون خونه ای که به عنوان مهریه ت از آرش گرفتی؟اما تو که گفتی هرگز اونجا نمی ری؟

-       می فروشمش و جای دیگه ای خونه می گیرم،دلم کمی برای خاطرات گذشته ام تنگ شده.

-       خواهش می کنم گیوا من هنوز مثل 30 سال پیش عاشق توأم.

-    بسته دکتر کوشا من و شما دیگه سن و سالی ازمون گذشته من همون موقع هم که از آرش جدا شدم و آرینا از دنیا رفته بود بهت گفتم برو زن بگیر و به من فکر نکن خودت اشتباه کردی.

-       من پشیمون نیستم ولی امیدوار بودم تو پشیمون بشی.

بهرام از اتاق خارج شد و من وسایل شخصی ام و مخصوصا  دفترچه خاطراتم را که تنها یک برگ از آخریش باقی مانده بود را در کیفم جای دادم و با تک تک پرسنل های بیمارستان خداحافظی کردم و بعد از گذشت 20 سال از کارم در بیمارستان آن را وداع گفتم و سوار ماشینم شدم که دیدم  بهرام از پنجره ی اتاقش به من نگاه می کند اما اعتنایی نکردم و پشت به پا به تمام گذشته ام زدم.

به خانه که رسیدم همه چیز بهم ریخته بود تعداد زیادی از وسایلم را فروخته بودم و خیلی ها را بخشیده و حالا تنها چند دست خرت پرت در خانه بود که نیازی به آن ها نداشتم و به همین دلیل  یکراست به سراغ چمدان هایم رفتم و با دقت نگاهی به آن انداختم تا چیزی جا نینداخته باشم که دیدم تلفن همراهم که خطش هنوز همان یادگاری تولد 18 سالگیم بود که از پدر گرفته بودم زنگ می زند که برداشتم و صدای مهکامه در گوشی پیچید که با خنده گفت:

-       ای پدرسوخته انقدر بلا شدی همه رو پیچوندی داری می ری سیبری!

-       نه به خدا مهکامه جان،می خوام برم تا تنهایی استراحت کنم.

-       تنها باشی یا از تنهایی در بیایی.

-       بدجنس نباش من مثل تو نیستم که اهل ... .

-       خبه خبه،تهمت نزن که من حالا مادرشوهر دخترتم،یادت که نرفته؟

-       نه خیلی هم خوشحالم.

-       راستی باید بگم که حورا و علی هم خودشون رو از آموزش و پرورش بازنشسته کردن و دارن استراحت می کنن.

-       خب دیگه ازمون سن و سالی گذشته الان دیگه 50 سالمونه.

-       کدوم سن و سال،اولا هنوز 50 سالمون نشده ثانیا دیگه از این حرفها نزنی ها؟

-       خیلی خب بابا تو که چند سالی از منم کوچک تری مگه نه؟

-       آفرین دختر خوب،در ضمن  اگه خواستی شوهرکنی دیگه گول کسی رو نخور و بیش تر و بهتر به دلت رجوع کن.

-       بسته مهکامه جان،این دل دیگه از بس توی سینه بی کار مونده پوسیده،خیال تو یکی راحت.

مهکامه خنده ای از سر سرمستی که نشانه ی جوانی روحش بود کرد و بعد از چند سفارش بامزه ی دیگر گوشی را قطع کرد و من به حالش غبطه خوردم که با اینکه شوهر اولش مرده بود و از شوهر دومش هم جدا شده بود اما هنوز روحیه خوب خود را داشت و همه را به وجد می آورد.

هنوز تا پروازم 3 ساعتی مانده بود و هنوز از این موضوع چیزی به حسرت نگفته بودم و دوست داشتم برگ آخر دفترم را هم بنویسم تا حسرت با خواندن آن بداند که چرا نامش را حسرت گذاشتم و برای رساندن او تا به این جا چه  زجرها که نکشیده ام و چه داغ ها که ندیده ام؛از جمله تصادف پدر و مادر و مرگ هر دویشان و چند سال بعد مرگ مغزی اریکا و مشکلات روحی دایی که تنها پناه من بود و حالا سال ها در قسمت بیماران عصبی خودمان تحت درمان بود،همچنین بیماری های متعدد روحی خودم که مرا گوشه گیر کرده بود و به درس خواندنم لطمه وارد می کرد اما من همه ی این ها را تقاص انتخاب اشتباهم گذاشته بودم و حالا که یادگار عشق دردناک آرش را بزرگ کرده بودم می رفتم تا در سیبری خانه ام را بفروشم و خانه دیگری بخرم تا در شهر مورد علاقه ام باقی عمرم را استراحت کنم.

صدای ناگهانی زنگ درب مرا به یاد حسرت انداخت،در را باز کردم و او با دیدن خانه ی خالی نگاهی از سر تعجب به من انداخت و وقتی همه چیز را شنید مدت ها گریه کرد اما من به او قول دادم تا دفترم را که در تمام این سال ها خط به خط روزهایم را که در آن نوشته بودم به او بدهم کمی آرام گرفت چون بسیار کنجکاو بود در مورد پدرش و خانواده ی او و طلاق من بداند اما من همیشه سکوت کرده بودم و او عصبانی می شد اما حالا به آرزویش می رسید.

او به دنبال آرمان رفت تا با من به فرودگاه بیاید و من که می دانستم برای دقایق آخر باید کینه را کنار بگذارم شماره ی خانه ی عمه را که 2 سال از مرگش می گذشت گرفتم که صدای غزاله در گوشی پیچید که گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام غزاله جون،بابا سهیل خونه ست.

-       بله شما؟

-       من؟!... می شه صداش بزنی؟

دقایقی بعد صدای سهیل در گوشی پیچید که گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام سهیل جان من گیوا هستم،خوبی؟

برای چند ثانیه صدای از آن طرف خط نمی آمد و من که گیج شده بودم نمی دانستم چه کنم و مدام او را صدا می زدم که به زحمت گفت:

-       می شنوم.

-       چرا چیزی نمی گفتی؟

-       شکه شدم،تو با اون همه تنفر چه طور به من زنگ زدی؟

-       بی انصاف نشو من از تو متنفر نبودم تو به من گفته بودی دیگه به دیدنت نیام.

-       اون مربوط به 29 سال و 10 ماه و 28 روز پیشه.

-       زمان دقیقش رو هم می دونی؟

-    من حتی ساعت و ثانیه ش رو هم می دونم،تو با بی رحمی حتی بعد از طلاقت از آرش منو از دیدنت محروم کردی.

-       اما خودت اینو خواسته بودی.

-       من این همه خواسته از تو داشتم باید به همین یکی گوش می دادی؟

-       خب تو ازدواج هم کرده بودی و من نمی خواستم زندگیت خراب بشه.

-    زندگی من همین جوری هم خراب است خانم دوماه در میون یک ماه می رن خونه مادرشون و من می مونم و غزل و غزاله.

-       خب حتما توی رفتارت یه اشتباهی هست که... .

-       مهم نیست،تو چیکار می کنی؟

-       خودم رو بازنشسته کردم و می خوام برم سیدنی ادامه ی عمرم رو استراحت کنم.

-       هنوز عشق سیدنی هستی؟

-       خب آره،امیدوارم حلالم کنی،من دیروز سر قبر عمه هم رفتم.

-       اون خیلی تو رو دوست داشت،حرف دل و زبونش یکی نبود.

-       می دونم،ممنون که به صحبت هام گوش دادی.

-       خواهش می کنم دختر دایی،امیدوارم هر جا که هستی شاد باشی.

از او تشکر کردم و گوشی را قطع کردم که دیدم 1 ساعت و اندی بیش تر فرصت ندارم به همین سبب دفترم را باز کردم و با دقت به برگ بندی های آن نگاه کردم و یاد و خاطرات گذشته را زنده کردم و بعد این گونه آغاز کردم:

«این آخرین برگ از دفتر نا اُمیدی من است آن را با نام خدایی آغاز می کنم که در تمام سختی ها با من بود و اُمید را در دل نا اُمیدم دواند و به من قدرت داد تا زن موفق امروز باشم و خدا را شکر می کنم که زنی قوی هستم که بعد از 20 سال خدمت به مردم،این شهر را با همه ی خوبی و بدی هایش ترک می کنم و دفتر را می بندم با آرزویِ اینکه قصه ای  با اُمید از سر بگیرم.»

                                                      پایان


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ آخر ,



حکایت
نوشته شده در 16 مهر 1389
بازدید : 2418
نویسنده : TAKPAR

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یك جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید مسئله را حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید». پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته. وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نكته ی اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است». پادشاه گفت: «آری، كلك در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید. این مرد، می داند كه چگونه در یك موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد». این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست: "من که هستم...!؟"


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: حکایت ,



هر وقت دلت را بتکانی عید است
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 2473
نویسنده : TAKPAR

عروسی‌ عید بود و عید، عروسی‌ بود با دامنی‌ از سبزه‌ و چارقدی‌ از شكوفه‌های‌ صورتی‌ سیب. دف‌ می‌زد و می‌خندید و هلهله‌ می‌كرد و می‌آمد.ما گوشه‌ای‌ از دامن‌ عید را گرفتیم‌ و پا كوبیدیم‌ و دست‌ افشاندیم‌ و نمی‌دانستیم‌ كه‌ همیشه‌ گوشه‌ دیگر را شیطان‌ گرفته‌ است.

او هم‌ دف‌ می‌زد. او هم‌ می‌خندید و هلهله‌ می‌كرد.
شیطان‌ خاطرخواه‌ شلوغی‌ است. دلباخته‌ هیاهو. در سكوت‌ و در خلوت‌ او را خواهی‌ شناخت. در شلوغی‌ اما گم‌ می‌شود. پشت‌ هیاهو خود را پنهان‌ می‌كند.
عروسی‌ عید بود، شیطان‌ می‌زد و می‌رقصید و نقل‌ و نبات‌ فراموشی‌ روی‌ سرمان‌ می‌ریخت.
و همین‌ شد كه‌ یادمان‌ رفت...
آدم‌ها كه‌ غوغا می‌كنند، فرشته‌ها ساكت‌ می‌شوند. زمین‌ كه‌ پر هیاهو شود، آسمان‌ سوت‌ و كور می‌شود. خانه‌ها كه‌ پر از ازدحام‌ باشد، قلب‌ها خالی‌ خواهد شد.
عروسی‌ عید بود. كوچه‌ها شلوغ، كوچه‌ها پر از رفت‌ و آمد. خانه‌ها شلوغ. خانه‌ها پر از بازدید.
رفتیم‌ و آمدیم. هدیه‌ دادیم‌ و عیدی‌ گرفتیم. احوال‌ پرسیدیم‌ و پیغام‌ فرستادیم.
اما هر جا كه‌ رفتیم‌ او هم‌ آمد. شیطان‌ را می‌گویم؛ و شیرینی‌ فراموشی‌ تعارفمان‌ كرد. و همین‌ شد كه‌ یادمان‌ رفت.
نوروز آمد و رفت. عید هم‌ تمام‌ شد. و ما باز فراموشش‌ كردیم‌ و باز او را از قلم‌ انداختیم. به‌ دیدنش‌ نرفتیم. نامه‌ای‌ ننوشتیم. تبریكی‌ نگفتیم. سال‌ تحویل‌ شد و به‌ او سرنزدیم، به‌ او كه‌ از همه‌ بزرگ‌تر بود. خط‌های‌ آسمان‌ اشغال‌ نبود. ما بودیم‌ كه‌ از یاد برده‌ بودیم.
هر وقت‌ كه‌ دلت‌ را بتكانی‌ عید است و هر روز كه‌ تازه‌ شوی، نوروز.
بلند شو، بال‌های‌ تازه‌ات‌ را تنت‌ كن. باید به‌ عید دیدنی‌اش‌ بروی. دلت‌ را تقدیمش‌ كن‌ تا عیدی‌ات‌ را بگیری. دیر است‌ اما دور نیست. همین‌جاست. بسم‌الله‌ بگو و در بزن‌ همین.

:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: هر وقت دلت را بتکانی عید است ,



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد